تجربه عقاب

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

بر اوج فلک چون بپرم -از نظر تیز-
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

منسوب به ناصرخسرو


وقتی شاعری دل گرفته می شود.

 

آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت

آسمان دگری خواهم و ماه دگری

 

خانمان سوختم از دل چو کشیدم یک آه

چرخ سوزد همه را، گر کشم آه دگری

 

ندهی راه که آیم به برت، می‌ترسم

که به جز مرگ نیابم به تو راه دگری

 

تربتی بر سر کوی تو پناه آورده

جز سر کوی تواش نیست پناه دگری

 

نظر از لطف به من کرد و سر و پایم سوخت

آرزو دارم از آن دیده نگاه دگری

 

شعر زیبای فوق را سالها پیش استاد محمد جواد  تربتی شاعر معروف و استاد دانشگاه پلیس و دبیر دبیرستانهای تهران سرود.این شعر در آن زمان بعنوان شعر نمونه جهت انشاء دانش آموزان انتخاب شد و بسیاری در این ارتباط مقالات و انشاءهای جالب نوشتند.

 


 

از قبیله تا شرکتها

شعری که ملک الشعرا بهار حدود ۸۰ سال پیش نوشت و از نبودن توجه به معرفت و دانایی و آموز ش و پرورش در کشورمان شکایت کرد و این که مجلس شورای ملی آن زمان به فکر ملت نبودند از جنبه های مختلف قابل بررسی است. ولی آنجا که می گوید ! کند قبیله دیگر حقوق او پا مال هر ان قبیله که بر حق خویش واقف نیست. در خور تعمق بیشتری است.چون الان جای قبیله ها را شرکتهای تجاری گرفته اند.

کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست

اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست



بگو به مجلس شورا چرا معارف را

هنوز منزلت کمترین مصارف نیست



وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد

ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست



کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال

هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست



نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود

تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست



«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع

که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست


​​​​​​

گویا سعدی با یک شعر دل خدا را ربوده بود

سعدی بیتی جاودانه در مدح پرودگار سرود که در ادب و عرفان سرزمین ما جاوادانه شد.جامی دیگر شاعر عارف سرزمینمان گزارشی از یکی از منکران سعدی می دهد که خداشناسی سعدی را قبول نداشت.تا این که او خود شبی در عالم رویا دید که!

سعدي آن بلبل شيراز چمن

در گلستان سخن دستان زن

 

شد شبي بر شجر حمد خداي

از نواي سحري سحر نمای

 

بست بيتي ز دو مصراع به هم

هر يکي مطلع انوار قدم

 

جان ازان مژده جانان مي يافت

بر خرد پرتو عرفان مي تافت

 

عارفي زنده دلي بيداري

که نهان داشت بر او انکاري

 

ديد در خواب که درهاي فلک

باز کردند گروهي ز ملک

 

رو نمودند ز هر در زده صف

هر يکي از نور نثاري بر کف

 

پشت بر گنبد خضرا کردند

رو درين معبد غبرا کردند

 

با دلي دستخوش خوف و رجا

گفت کاي گرم روان تا به کجا

 

مژده دادند که سعدي به سحر

سفت در حمد يکي تازه گهر

 

چشم زخمي نرسد گر ز قضا

مي سزد مرسله گوش رضا

 

نقد ما کان نه به مقدار وي است

بهر آن نکته ز اسرار وي است

 

خواب بين عقده انکار گشاد

رو بدان قبله احرار نهاد

 

به در صومعه شيخ رسيد

از درون زمزمه شيخ شنيد

 

که رخ از خون جگر تر مي کرد

با خود آن بيت مکرر مي کرد

 

برگ در ختان سبز در نظر هوشیار       هر ورقش دفتریست معرفت کردگار

 

 

 


 

آشنایان و شمع و اشک و پروانه

وقتی می خواستم این اشعار را در این وبلاگ بنویسم یاد آن شعر معروف حافظ  افتادم که گفته بود

من از بیگانگان هر گز ننالم    که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!

 

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای

سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

 

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

 

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن

مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

 

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق

شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

 

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک

گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

 

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

 

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

 

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

 

واقعا کسی به فکر مسکینان به خاک نشسته هست؟ که شاعر می گوید،گر گدایی جان دهد در گوشه ویرانه ای

 


در گوشیهای شیطانی

این در گوشیهای شیطان از آن نابکار اقدامات است که آدم و جهان را نا گهان زیر و زبر می کند و چنان گرد وخاک می کند که حد و حصر ندارد.حتی گهگاه آدم اغوا شده صدای خرد شدن استخوانهای خود را که به وسوسه شیطانی و در گوشیهای او گوش کرده بود و در اثر آن به ته چاه سرشکستگی و پشیمانی پرت شده بود را می شنود.بوی دود جگر ش در شامه اش می پیچد.البته گهگاه هم است که دست حق یاری می کند و یا عقل و خرد آدمی پا پیش می گذارد و فتنه را می خواباند.مولوی صاحب کتاب مستطاب مثنوی شاعر پارسی سرای ایرانی گزارش جالبی دارد!


حکایت مردی که شبی به کنجی نشسته و مدام یا خدا یا خدا می کرد!


آن یکی الله می گفتی شبی

تا که شیرین گردد از ذکرش لبی

گفت شیطان آخر ای بسیارگو

این همه الله را لبیک کو؟

می نیاید یک جواب از پیش تخت

چند الله می زنی با روی سخت

او خدا خدا می کرد و شیطان در گوشش دمید!چقدر خدا خدا می کنی خسته نمی شوی؟حتی یکبار جوابت را نداد.

او شکسته دل شد و بنهاد سر

دید در خواب او خضر را در خضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده ای

چون پشیمانی از آن کش خوانده ای

گفت لبیکم نمی آید جواب

زان همی ترسم که باشم رد باب

 

وانگاه خوابید و از یاد حق دست کشید.اما در خواب یکی از بزرگان اهل معنی را به خواب دید که از او پرسید! چرا از ذکر نام خدا دست کشیدی ؟مرد گفت!هر چه خدا خدا کردم یک بار هم جوابم را ندا د.برای چه باز هم خدا خدا بگویم؟

 آن بزرگ گفت!خدا می گوید که زیر هر یا خدای تو یک بله جانانه من جای گرفته است.اصلا من بودم که ترا به خدا خدا گویی واداشتم چون می خواهم صدای تو را در عرش بشنوم.

گفت آن الله تو لبیک ماست

و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست



حیله ها و چاره جوییهای تو

جذب ما بود و گشاد این پای تو



ترس و عشق تو کمند لطف ماست

زیر هر یا رب تو لبیکهاست



جان جاهل زین دعا جز دور نیست

زانک یا رب گفتنش دستور نیست



بر دهان و بر دلش قفلست و بند

تا ننالد با خدا وقت گزند

در ادامه از قول خداوند به او گفته می شود که به آن فرعون کذایی آن هم ثروت و سلطنت دادیم و لی یک سردرد ندادیم تا صدایش را در عرش نشنویم.

داد مر فرعون را صد ملک و مال

تا بکرد او دعوی عز و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان

حق ندادش درد و رنج و اندهان

و این که چگونه خدا را بخوانیم شاعر حکیم ایران می فرماید!

خواندن بی درد از افسردگیست

خواندن با درد از دل بردگیست

آن کشیدن زیر لب آواز را

یاد کردن مبدا و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین

ای خدا وی مستغاث و ای معین

ناله سگ در رهش بی جذبه نیست

زانک هر راغب اسیر ره زنیست

من هم نمی دانم چرا بر این باورم که هنوز غار اصحاب کهف را نیافته اند. چون قران به گونه ای از آنان سخن می گوید که گویی هنوز زنده و در خوابند.


چون سگ کهفی که از مردار رست

بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت می خورد او پیش غار

آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ پوست کو را نام نیست

لیک اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر

بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

صبر کردن بهر این نبود حرج

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست

حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم کن از خورد کین زهرین گیاست

حزم کردن زور و نور انبیاست


 


از میراث حکمت  مولوی

 

 

 

 

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

 

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

 

 

بی عنایات حق و خاصان حق

 

گر ملک باشد سیاهستش ورق

 

 

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

 

با تو یاد هیچ کس نبود روا

 

 

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای

 

تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

 

 

قطره‌ی دانش که بخشیدی ز پیش

 

متصل گردان به دریاهای خویش

 

 

قطره‌ی علمست اندر جان من

 

وارهانش از هوا وز خاک تن

 

 

پیش از آن کین خاکها خسفش کنند

 

پیش از آن کین بادها نشفش کنند

 

 

گر چه چون نشفش کند تو قادری

 

کش ازیشان وا ستانی وا خری

 

 

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

 

از خزینه‌ی قدرت تو کی گریخت

 

 

گر در آید در عدم یا صد عدم

 

چون بخوانیش او کند از سر قدم

 

 

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد

 

بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

 

 

از عدمها سوی هستی هر زمان

 

هست یا رب کاروان در کاروان

 

 

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

 

نیست گردد غرق در بحر نغول

 

 

باز وقت صبح آن اللهیان

 

بر زنند از بحر سر چون ماهیان

 

 

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ

 

از هزیمت رفته در دریای مرگ

 

 

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر

 

در گلستان نوحه کرده بر خضر

 

 

باز فرمان آید از سالار ده

 

مر عدم را کانچ خوردی باز ده

 

 

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه

 

از نبات و دارو و برگ و گیاه

 

 

ای برادر عقل یکدم با خود آر

 

دم بدم در تو خزانست و بهار

 

 

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

 

پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

 

 

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ

 

ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

 

 

این سخنهایی که از عقل کلست

 

بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

 

 

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود

 

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

 

 

بو قلاووزست و رهبر مر ترا

 

می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

 

 

بو دوای چشم باشد نورساز

 

شد ز بویی دیده‌ی یعقوب باز

 

 

بوی بد مر دیده را تاری کند

 

بوی یوسف دیده را یاری کند

 

 

تو که یوسف نیستی یعقوب باش

 

همچو او با گریه و آشوب باش

 

 

بشنو این پند از حکیم غزنوی

 

تا بیابی در تن کهنه نوی

 

 

ناز را رویی بباید همچو ورد

 

چون نداری گرد بدخویی مگرد

 

 

زشت باشد روی نازیبا و ناز

 

سخت باشد چشم نابینا و درد

 

 

پیش یوسف نازش و خوبی مکن

 

جز نیاز و آه یعقوبی مکن

 

 

معنی مردن ز طوطی بد نیاز

 

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

 

 

تا دم عیسی ترا زنده کند

 

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

 

 

از بهاران کی شود سرسبز سنگ

 

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

 

 

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش

 

آزمون را یک زمانی خاک باش

 


 

 

 

جام جم

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


داستان جام جم که حافظ از آن سخن می گوید در ادبیات و تاریخ کهن ایران ریشه دارد.جامی که با نکاه کردن در آن می توان به رازهای پنهان دست یافت،از احوال گمشدگان و گمگشتگان خبر گرفت.عارفان خداجوی و اهل معنی بر این باورند که دل انسان خدا جوی و نیکخواه مردمان جام جم است که حقایق در پرتو نور الهی در آن منعکس می شود. فردوسی بنیانگذار کاخ بلند شاهنامه در داستان بیژن و منیژه می گوید ،زمانی که گرگین که با بیژن به توران زمین رفته بود بدروغ خبر از گمشدن بیژن داد و پدر بیژن به شاه کشور گله برد شاه او را گفت،



بمان تا بيايد مه فرودين

که بفروزد اندر جهان هور دين

بدانگه که بر گل نشاندت باد

چو بر سر همي گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا

هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاک فرمان ما

پرستش که فرمود يزدان ما

بخواهم من آن جام گيتي نماي

شوم پيش يزدان بباشم بپاي

شاه به پدر بیژن می گوید که تا ماه فرودین صبر کن آن گاه من در پیشگاه خداوند به دعا و نیایش می ایستم و سپس دستور خواهم داد که آن جام گیتی نمای را نزد من آورند تا در آن بنگرم و با تو بگویم که بیژن کجاست .وسپس که فروردین آمد و شاه در آن جام نگریست و بیژن را نگونسار در چاهی در توران زمین به بند دید!

کجا هفت کشور بدو اندرا

ببينم بر و بوم هر کشورا

کنم آفرين بر نياکان خويش

گزيده جهاندار و پاکان خويش

بگويم ترا هر کجا بيژنست

بجام اندرون اين مرا روشنست

چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد

ز تيمار فرزند آزاد شد



آنگاه که نوروز رسید ک در جام نگریستند!

چو نوروز فرخ فراز آمدش

بدان جام روشن نياز آمدش

بيامد پر اميد دل پهلوان

ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد

دلش را بدرد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومي قباي

بدان تا بود پيش يزدان بپاي

خروشيد پيش جهان آفرين

بخورشيد بر چند برد آفرين

ز فريادرس زور و فرياد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بيامد بگاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

يکي جام بر کف نهاده نبيد

بدو اندرون هفت کشور پديد


و سرانجام این که زندان بیژن در توران زمین در جام گیتی نمای دیده می شود.



 


 

 

وقتی گل و گیاه اعتراف می کنند!

دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته
گفتم: چه بود گیاه ناچیز
تا در صف گل نشیند او نیز؟
بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاه باغ اوییم؟
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
گر بی هزم و گر هنرمند
با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر
ای بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای
سعدی ره کعبه رضا گیر
ای مرد خدا،در خدا گیر
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد


اگر مجددا زندگی می کردم. خیام شاعر گرانقدر می گوید: ای کاش که جای آرمیدن بودی این راه دراز را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک یک لحظه مجال بر دمیدن بودی لب کلام شاعر ترانه سرا و رباعی گوی ما (که شهرتش عالمگیرست و حتی خوانندگان مشهور جهانی و داخلی رباعیات او را زمزمه می کنند) این است که ایکاش می شد پس از رفتن از این جهان دوباره متولد می شدیم.، دوباره به جهان می آمدیم و باز زندگی می کردیم.
ی که اخطار می داد. ی می کند ، چپاول می کند، مال مردم به یغما می برد ، واگر بپرسید چه می کنی؟ حتما خواهد گفت : کار می کنم، معاش خانواده تهیه می کنم، و.اما مولوی سراینده کتاب جاودانه مثنوی معنوی گویا ی را سراغ داشته که ی می کرده ولی درضمن یک حرف راست می زده و اخطار می داده است. خدا پدر چنین ی را بیامرزد،!: این مثل بشنو که شب ی عنید در بن دیوار حفره می‌برید نیم‌بیداری که او رنجور بود طقطق آهسته‌اش را می‌شنود رفت بر بام و فرو آویخت سر
حرف ها دارم اما. بزنم یا نزنم؟ با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟ همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست.» چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟ عهدکردم دگر از قول و غزل دم نزنم زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟ گفته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟ از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟ به گناهی که تماشای گل روی تو بود خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟ دست بر دست همه عمر در این تردیدم: بزنم یا نزنم؟ ها؟
برده ها و باخته ها افسوس که آنچه برده ام باختنی است بشناخته ها تمام نشناختنی است برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت بگذاشته ام هر آنچه باید بر داشت خو اجه نصیر الدین طوسی ای همیشه در دل کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق، کار من هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را فروغی بسطامی خیال
از پشیمانی تو جانم سوختی موسی پیامبر در حال گذر از مکانی بود که ناگاه چشمش به شبانی افتاد که در گله گوسفندان خود بر زمین نشسته و با خدا مناجات می کند. اما مناجاتش خارج از پروتکل است. چون شبان اصول مرسوم مناجات وسخن گفتن با خدا را رعایت نمی کرد و در دنیای خویش بود و با خدا سرگرم گفتگو ولی از نوع چوپانی اش؛ یعنی به روش خود قربان صدقه خدا می رفت، شیر بز به خدا تعارف می کرد، می خواست شپش های تن خدا رابگیرد، حاضر شده بود همه بز هایش را فدای خدا کند.
سعدی می فرماید: ديدم گلي تازه چند دسته بر گنبدي از گياه بسته گفتم چه بود گياه ناچيز تا در صف گل نشيند او نيز بگريست گياه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش گر نيست جمال و رنگ و بويم آخر نه گياه باغ اويم؟ من بنده حضرت کريمم پرورده نعمت قديمم گر بي هنرم وگر هنرمند لطفست اميدم از خداوند با آنکه بضاعتي ندارم سرمايه طاعتي ندارم او چاره کار بنده داند چون هيچ وسيلتش نماند رسمست که مالکان تحرير آزاد کنند بنده پير اي بار خداي عالم آراي بر بنده پير خود ببخشاي سعدي ره
نیمه شعبان مبارک دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است !!!!!!!!!!!!!!!! آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل مولوی
سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسایی نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا ند مفتاح مشکل گشایی عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی می صوفی افکن کجا می‌ند که در تابم از دست زهد ریایی رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 2) کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز / باشد که باز بینیم دیدار آشنا را 3) ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون / نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا 4) در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل / هات الصبوح هبوا یا ایهاالسکارا 5) ای صاحب کرامت شکرانه سلامت / روزی تفقدی کن درویش بینوا را 6) آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا 7) در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بروز معرفی کالا لاله قیمت ست کامل لوازم آرایشی aradsports دنیای راش ریلگس اموزش مجازی دوره بازرسی جوش سطح 1و2 با مدرک بین المللی