سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسایی نمیبینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا ند مفتاح مشکل گشایی عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد میبرد شیوه بیوفایی دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی می صوفی افکن کجا میند که در تابم از دست زهد ریایی رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبودهست خود آشنایی مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی منبع
درباره این سایت