آشنایان و شمع و اشک و پروانه

وقتی می خواستم این اشعار را در این وبلاگ بنویسم یاد آن شعر معروف حافظ  افتادم که گفته بود

من از بیگانگان هر گز ننالم    که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!

 

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای

سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

 

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

 

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن

مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

 

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق

شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

 

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک

گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

 

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

 

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

 

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

 

واقعا کسی به فکر مسکینان به خاک نشسته هست؟ که شاعر می گوید،گر گدایی جان دهد در گوشه ویرانه ای

 

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش خودرو مبین دانلود - دانلود فیلم جدید کلیدسازی سیار و شبانه روزی 09331332053 آموزش پرورش بلدرچین گل های خانگی شب که میشه فروشندهه به جرم عاشقی...